روستای قره کلک

برای معرفی روستای قره کلک

روستای قره کلک

برای معرفی روستای قره کلک

روستای قره کلک

این وبلاگ سعی دارد تا با بهره گیری از مطالب عکس و سایر امکانات معرفی کننده روستای گردشگری و زیبای قره کلک باشد .
شما عزیزان و دنبال کننده های محترم میتوانید مطالب و نوشته ها و عکس های خود را برای ما بفرستید تا در اختیار علاقمندان قرار بگیرد
parviz fazli@gmail.com
09360431509
پرویز فضلی

مسافرت به یاد ماندنی

سه شنبه, ۲۱ بهمن ۱۳۹۹، ۱۱:۳۸ ب.ظ

جواد فضلی ساکن شهر ارومیه و کسی است که دست به قلم بوده و علاقه زیادی به منطقه ی سهند و روستای قره کلک دارد

در این مطلب با یک خاطره از ایشان درباره سفر به روسای قره کلک همراه می شویم

 

بنده به نظر خودم زرنگی نموده و روز پنجشنبه که فردایش روز جمعه بود مرخصی 24 ساعته گرفتم شنبه هم تعطیل رسمی وفات بود و با حساب جمعه سه روز فرصت داشتم که به روستا رفته و بر گردم. چون ماشین شخصی نداشتم بعد از وارد شدن به شهر مراغه طبق روال خود اهالی روستا من هم به قهوه خانه مشهدی علی برای صرف ناهار مراجعه نمودم

در قهوه خانه یکی دو نفر از اهالی روستای کله نو که می شناختم آنجا بودند ساعت حرکت مینی بوس قره کلک را پرسیدم فرمودند «اَرخئین ناهارووی یه هله چوخ قالیر» معمولا دیزی های مشهدی علی خیلی لذیذ وخوش طعم میشد علت آن را نمی‌دانم ولی تاکنون از کسی نارضایتی از دیزی های ایشان را نشنیدم.

 عقربه های ساعت 13 ظهر را نشان می‌داد سفارش دیزی نمودم و بعد از صرف ناهار و پرداخت حساب سوار تاکسی و روانه (کَت ترمینالی) شدم بعد از پرس و جو مینی بوس روستا را که راننده اش غضنفر محمدی بود پیدا کردم بعد از چند لحظه خود غضنفر محمدی را دیدم و پرسیدم کی میرویم گفت سوار شو «قاداسین آلیم گئداخ دای» اونجوری که ایشون گفت بریم من فکر کردم مسافر فقط منم و دربست میرویم. نیم ساعتی در مینی بوس نشستم، از هر ده دقیقه یک ربع یکی از روستاییان می‌آمد و دو گونی پر برکف مینی بوس می گذاشت و به من می فرمود قارداش اوغلی بورداسان بولاردا دا گوزون اولسون و کُت خود را بعنوان رزرو روی یکی از صندلیها می گذاشت و می‌رفت.

 ساعت 2 با بوق آقا غضنفر و گفتن (قاپینی باغلا) حرکت کردیم در این متوجه شدم به طرف شهر می‌رویم فکرکردم از مسیر دیگری میرود چون ارزش زیادی به من قائل بود در جلو نشسته بودم بالاخره حرمت مهمان را بجا آورده بود گفتم از کدام طرف میروی؟

گفت «بیر ایکی زنان خَیلاغی وار بیری ناسازدی، اولاریدا گوتوراخ گئداخ» به پشت سرم نگاهی کردم و دیدم همه مسافرها در هر صندلی سه نفر نشسته اند حتی روی گونیهای وسط ماشین از میکائیل آباد مراغه با بوقهای پی در پی و ناهنجار مینی بوس یک پیر مرد با چهار نفر زن از دری بیرون آمدند تا رسیدند به نزدیکی ماشین پنج نفر از صندلی نشینان به دستور آقای غضنفر پیاده شدند و پیر مرد و چهار زن سوار شدند ضرب المثل جای سوزن انداختن را به چشم خود دیدم.

 بعد از جابجایی مسافران جدید نوبت آنهایی که در پایین بودند رسید چنان با مهارت خاصی آنها را جابجا کرد که اگر مدیر عامل مرسدس بنز صحنه را میدید درجا سکته میکرد.

 یک نفر فرستاد عقب و گفت بیراز محبتلی اوتورون اورا آلتی نفریدی بو دا جیققلیدی زیر صندلی جعبه ابزاری فلزی داشت بیرون کشید و گفت سنده خوتووی سال اوستونه اَزمه سین اوتی بوردا

نوبت مهمان رسید رو به من کرد آقا جاواد شما بیا لژ پیاده شدم واز طرف راننده نشستم بغل دست راننده یک نفر که هنوز پایین منتظر ویزا بود گفتند اولان گَل بو قاپینی باغلا؟

ایشان هم اطاعت امر کرده و در را بست درحال پرِس شدن بودم که غضنفر گفت آقا جاواد قولووی سال صندلین اوستونه راحات اول.

 چشم

آخرین مسافر همچنان منتظر سوار بر مرکب است و از پایین به غضنفر زل زده است یک دفعه غضنفر با صدای بلند داد زد «قارداش مین گئداخ دای گئجه اُولدی» بیچاره فقط برای یک پایش در رکاب ماشین جا بود به هر زحمتی بود روی یک پا سوار شد با بوق ماشین که در اینجور مواقع کاربرد فوق‌العاده ای دارد به مغازه دار کنار خیابان اشاره کرد بیاید و در را ببندد ایشان هم محبت نموده و اوامر را اجرا کرد. قبل از حرکت یکی از سه نفر نشسته در جلو اعتراض کرد که جای من تنگ است بلافاصله مشکل را حل کرد و فرمود « قاداسین آلیم اوجور اوتومازلار قاباخدا قیچوون بیرین آشیر دنده نین بو طرفینه، هَیله ها

ساعت 3 حرکت کردیم سواران بر رکاب هم با یکدیگر مجادله میکنند و زیر لبی اعتراض که غضنفر شنید و مشکل آنها را هم درثانیه ای حل کرد و گفت بعد از کلب کندی با تکانهای ماشین جابجا میشوید.

 باتوجه به کوتاهی روزها در فصل زمستان بعد از رسیدن به سه راهی کلب کندی کم کم هوا ابری شد و تاریکی خاصی منطقه را گرفت.

 در روستای شیبیده سوار یکپا در رکاب میخواست پیاده شود که غضنفر با مهارت خاصی در کنار جاده ماشین را نگه داشت و مسافر بیچاره که فقط روی یکپا ایستاده بود.

 بازحمت فراوان پیاده شد و راه را با خوشحالی دونفر دیگر که در رکاب سوار بودند ادامه دادیم بعد از رد شدن از س راهی بسیط و گردنه پالان توکن غضنفر به آسمان و طرف کوه سهند نگاهی کرد و گفت «آلله خیر ائله سین هاوا چوخ پیرتلاشدی یامان قاری وار» و من اولسون ائله یاغسین غنیمتدی غضنفر ادامه داد «یوخ ای ایراخ جانوندان یاغاندا نوصوبت یاغیر یول باغلییر» از اینجا به بعد من به فکر فرو رفتم چون یک روز دیگر باید بر گردم.

 بالاخره به روستا رسیدیم تقریبا تاریک شده بود تا پاسی از شب که نشسته بودیم خبری از برف نبود خوابیدیم وطرفهای صبح که داییم برای نماز بلند شده بود صدایش را شنیدم و بلند شدم داییم گفت «یات باج اوغلی ائشیگه چیخمالی دگیل» از حرفش یک مقدار نگران شدم بلند شده و بیرون را نگاه کردم دیدم پشت در 80 سانتی برف هست که در باز نمی‌شود از پنجره نظاره گر بیرون بودم که همچنان می بارید بقول روستاییان«قوش باشی»

آمدم دوباره زیر لحاف با خود میگفتم (هر چه پیش آید خوش آید ما که خندان می‌رویم) ولی راستش را بخواهید می ترسیدم چون تازه استخدام شدم وخود نیز برکمبود نیرو در دانشگاه واقفم ولی از دستم کاری بر نمی آمد.

 صبح بلند شدیم و صبحانه را خوردیم ولی همه نگاهها در چهره نگران من زوم کرده است. داییم گفت من خبری از وضع بیرون بگیرم ببینم رفت وآمد میشه یا نه؟ بعد از مدتی داییم آمد گفت وضع خیلی خرابه و تراکتورچی ها میگویند زمانی که بارندگی قطع نشه نمیتوانیم بریم.تازه دو ریالی من افتاد که «یول باغلار» یعنی چه و مسافرت با تراکتور هم در این منطقه سئانس بعدی مسافرت من هست.

 تا بعد از ظهر بارش برف ادامه داشت داخل خانه فوق‌العاده گرم و بیرون برعکس، آفتاب درخشانی بر زمین می تابید و با توجه به باز شدن هوا و درخشش آفتاب برادران خانمم به من امیدواری و دلداری میدهند که نگران نباش فردا حتما تراکتور می‌رود. عنایت بفرمائید یک بچه شهری، تازه کارمند، راه روستایی،تراکتور همه اینها در خیال من نمیگنجید ولی به تجربه کردنش میارزید تا بدانی روستاییان زحمتکش حقشان این نبود.

 آدینه ای پر از استرس و نگرانی را در قره کلک سپری کردم ولی به درگاه خداوند آویزانم که خدایا زمین وبندگانت به فریاد آمدند که فعلا کافی تا مسافران دل نازکی امثال بنده به مقصد برسند شب تا ساعت 1 نشسته بودیم و فامیلهای من آداب مسافرت با تراکتور را به من آموزش میدهند و می‌گویند دعا کن «زنان طایفاسی اولماسین» تا زمانی که خوابم نبرده بود تو این فکر بودم خدایا لطف کن مسافر زن نباشد اگر خدای نکرده مسافر زن هم شد دونفر باشند و یک نفر هم مرد باشد که مردها در یک طرف و زنها طرف دیگر بنشینند.

 با این توهم خوابیدم صبح که بلند شدم دیدم هوا خوبه و آفتابی دلچسب می تابد. صبحانه را خوردیم و ساعت 10 ندا آمد تراکتور می‌آید و راننده بنام قاسم برادر گلاب آقا است تراکتور که رسید اول به بالای تراکتور نگاه کردم به غیر از راننده شش نفر دیدم پشت تراکتور تخته بندی به اندازه تقریباً پنج متر بر روی چوب که نمیشود گفت دو عدد درخت به قطر سی سانتی متر نصب شده است و بر روی آن ده نفر سرپا ایستاده اند. یاد مینی بوس غضنفر افتادم که به نوبه خودش وی آی پی بوده است.

 خوبه که ساک نداشتم قاسم گفت آقا جاواد یالله دنن خوش گوردوک دئدیم ساغ اول مثل مسافر یکپا در رکاب مینی بوس سوارشدم یا بهتره بگویم ایستادم برادر زن بزرگم قنبر اسمعیلی که الان دهیار روستای دوشر هست نگاهی به وضعیت ایستادن من میکند که آموزش این وضعیت را نداده است خنده کنان به طرف من میاید وبه گوشم گفت باید از دوطرف سر دوش کُت بغل دستی را محکم بگیر و نترس از هر طرف کلماتی مانند خداحافظ، آللها تاپشیردیم، آلله راست گتیرسین به گوش میرسد.

تا سربالایی روستای «یئلی درق» خوب آمدیم و تجربه خوبی بود. نرسیده به سربالایی قاسم آقا تراکتور را نگه داشت و از بغل تخته بند چند تا بیل و پاروی بزرگ که خودشان «سیل سوپور میگفتند در آوردند و شروع به باز کردن راه کردند

علت بسته شدن را کولاک شب میگفتند. چون بنده مهمان بودم و هنوز از سوز سرما دستهایم را از جیبم در نیاورده بودم تا آب دماغم را پاک کنم انصافاً به دست من بیل ندادند، بعد از یکساعت راه را با تلاش وصف ناپذیر در آن سرما باز کردند این را هم بگویم زنان در بالای تراکتور دور خودشان پتو پیچیده بودند. مسافرت با تراکتور در زمستان با شانزده نفر مسافر را هم اگر در کشور رومانی مطرح کنی شاید خیلی ها اگر در رومانی مطرح برای سازنده تراکتور تعریف کنی شاید نظرش در طراحی آن عوض می‌شد البته اگر سکته نمیکرد.

 من که بیکار بودم فوری رفتم روی تخته بند و از دو طرف تراکتور دستها را قلاب کردم و پشت سریها از کاپشن امریکایی من که بیشتر روستاییان با آن اورکت های سبز رنگ امریکایی خاطره دارند محکم گرفتند حوالی ظهر به کلب کندی رسیدیم.

 باید سوار ماشینهایی که از هشترود می آمدند. به مراغه میرفتم و بعد با اتوبوس به ارومیه که من دوباره مغز را فعالتر نمودم و کنار جاده در جای پارک ایستادم راننده یک تریلر لاستیک پنچر تعویض میکرد پیش او رفتم آتش روشن کرده بود بعد از سلام و علیک اجازه خواستم و دستهایم را گرم کردم و کمکش کردم تاتعویض لاستیک تمام شد قبل از اینکه من سئوال کنم خودش پرسید کجا میروی بشین برسانم من هم با تشکر و تعارفات شاه عبدالعظیمی گفتم ارومیه خواهم رفت ولی فعلاً به مراغه میروم گفت بشین نشستم و حرکت کرد و نواری از گلپا گذاشت.....موی سپید و توی آینه دیدم بعد از طی مسیر به مراغه رسیدیم گفتم دست شما درد نکند من پیاده میشم گفت بشین فقط به راننده «دن وئر سو وئر» در فلاکس چای داشت و روی داشبورد تخمه گفت آنها را به موقع برسانی کافی است تا ارومیه دو بار فلاکس را پر کردیم و نیم کیلو تخمه خریدیم و ساعت 7 شب به ارومیه رسیدم

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۱۱/۲۱
پرویز فضلی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی