روستای قره کلک

برای معرفی روستای قره کلک

روستای قره کلک

برای معرفی روستای قره کلک

روستای قره کلک

این وبلاگ سعی دارد تا با بهره گیری از مطالب عکس و سایر امکانات معرفی کننده روستای گردشگری و زیبای قره کلک باشد .
شما عزیزان و دنبال کننده های محترم میتوانید مطالب و نوشته ها و عکس های خود را برای ما بفرستید تا در اختیار علاقمندان قرار بگیرد
parviz fazli@gmail.com
09360431509
پرویز فضلی

نجواهایی از جنس تاریخ با فرزندم

شنبه, ۷ فروردين ۱۴۰۰، ۱۱:۵۲ ب.ظ

تو را، من، سخت، چشم در راه بودم چه شده بود فرزندم؟ چنین بی تابی و اعتراضی فقط برای سه روز دوندگی؟

 

 

 

 

وقتی که خانم دکتر به نحوه رشدت شک کرده و تکرار آزمایش داده، سپس غرغر کنان، توصیه به رعایت استراحت و تغذیه مناسب نمود، کلی از دستت شاکی شدم. خوب لازم بود تلاش کنم تا بتوانم اتاقی در خوابگاه داخل محوطه دانشگاه انتخاب کنم، که هم صبحها بدون عجله وقت برای خوردن صبحانه دو نفره داشته باشیم و هم سر موقع در کلاسهای درس حاضر شوم.

البته کتمان نمی کنم، محوطه زیبای دانشگاه با آن درختان تبریزی سربه فلک کشیده، با آن خاطرات نه چندان دور، آدمی را سحر و جادو کرده و به طرف خود می کشید و تو، که نمی دانی روزگاری که بهردنیا بیایی و بفهمی همه را برایت خواهم گفت.

 فعلاً آرام بگیر و خوب رشد کن. بگذار هم تو را داشته باشم، هم خاطراتم را. بگذار هر یک در خلوت خود، در کنار هم نفس بکشیم. تودر وجود من و من در وجود خاطراتِ ذره ذره با اندوه ساخته شدنم. چرا که در هر افت و خیزی، بند از بند اندیشه و جسم جدا می شد، لیکن در هر وصلی، آبدیده شده و صیقل می خورد. همرا ه من در سلامت باش تا با تو به آن روزها سفر کنم.

 حالا دیگر شور و شوقی، غوغا و سر و صدایی نیست. دانشکده های محصور در میان درختان صنوبر و چنار در سکوت طلب علم، پذیرای دانشجویان مانده از تحصیل هستند. باید همگی آنها هر چه زودتر واحدهای درسی را پاس کرده به جامعه برگردند و در جبهه و پشت جبهه، مهیای دفاع از کشورِ جنگ و بحران زده گردند.

حالا که خرمشهر آزاد شده و تصمیم برای ادامه جنگ قطعی گشته، نبرد در جبهه ها، مخصوصاً در کردستان به سختی ادامه دارد

صبح دلپذیر پاییزی است. با میترا، هم اتاقی ام، جهت مطالعه و آمادگی برای امتحان به همراه جزوه ها به سمت محوطه بزرگ، زیبا و سرسبزِ دانشکده داروسازی می رویم. هریک بر روی سکویی نشسته و مشغول مطالعه می شویم. کتاب را می گشایم، چشمانم به دنبال کلمات، لیک ذهن درگیر خاطرات. صدای ملایم باد در لابلای برگهای درختان می پیچد. به آرامی، ولی با دلهره، سوار بر نسیم اندیشه ها، در کند و کاوِ چراییِ حوادث قبل از تعطیلی دانشگاه، صحنه های پر از آشوب و تنش را بیاد می آورم.

دانشجویان همگی در محوطه جمع شده اند. اکثر گرایشات سیاسی غیر از دو جریان، همگی، جمعشان جمع است. حکومت وقت تصمیم به تعطیلی دانشگاه گرفته. چندین ماه است که خبری از تحصیل علم و دانش در دانشگاهها نیست. جناح بندی ها و کشمکش و درگیریها، شدت گرفته است و با شروع جنگ و گسترش آن به مرزهای وسیعی از غرب کشور، دیگر حتی فرصت گفتگوهای سازنده، با توجه به جو حاکم، غیر ممکن شده است.

دانشجویان همگی به حالت تحصن نشسته اند. دلیلی بر ترک دانشگاه نمی بینند. خبر رسید مردم در شهر همگی بسیج شده برای اعتراض و البته درگیری به سمت دانشگاه در حرکتند. این خبر همانند پتکی بر سرم آوار شد. گیجی و بهت و حیرتم زمانی اوج گرفت که شاهد انتقال پاره آجر و قلوه سنگ توسط دانشجویان و البته افراد نه چندان آشنا، تا به آن روز گردیدم.  ما را چه شده!؟

پرتاب سنگ به سمت مردمی که بهروزی و بهبودی وضع زندگیشان را آرزومند بودیم! یک چشم به انتهای خیابان، به اجتماع مردم عادی که به سمت دانشگاه در حرکت بودند و یک چشم به دستان پر از آجر و سنگِ دانشجویانِ مبارزِ راه آزادی و عدالت! ما که تا همین دیروز در کنار هم، شانه به شانه، دیکتاتوری شاه را سرنگون کرده بودیم، ما که همگی دست در دست هم می خواستیم استقلال و آزادی را بر پا کرده و کشور را بسازیم؟ چگونه شد این چنین مقابل هم، با بغض و کینه و عدم تحمل، مسیر جدا کردیم؟

آری فرزندم، رشته های تازه جان گرفته اندیشه هایم، با دیدن چنین صحنه هایی از هم می گسست. در حیرت حوادث پیش آمده، بدون پاسخی برای سوالات بی شمارم، بناگه صدای پدرم را شنیدم.پدرم به دنبال نگرانی از من به منزل پسر عمه سیروس می رود و همراه ایشان در مراجعه به دانشگاه به سراغم می آیند. دیدم با خنده ای تلخ صدایم می کنند.

 شرمنده بودم، بخصوص از پسر عمه، چرا که قبلاً با توضیحات منطقی و مستدل مرا از چنین حوادثی برحذر کرده بود. مصمم، اما با دلی پر از درد با دوستانم ناباورانه وداع کردم. ما همانند طفلانی بودیم که بدون تمرینِ راه رفتن، قصد دویدن داشتیم. چند لحظه ای بود که میترا صدایم میکرد، تا اینکه دست بر شانه ام گذاشت و گفت برخیز با خاطرات وداع کن، به کتابخانه برویم تا در سکوت آنجا که آکنده به علم و آینده است خود را برای امتحانات آماده کنیم.

 رزندم چند روزی است که برایت ژاکتی به رنگ سفید و سبز می بافم. به رنگ صلح و آرامش. میترا توصیه کرده بود که بافتن باعث آرامش فکر می شود. دوست خوبی است. بیشتر از آنکه به فکر من باشد، نگران تو است. می گوید آرامش مادر شرط اول سلامتی فرزندش است. آرزوهایی که برایت دارم و فکر روزهای شیرین راه رفتن و سخن گفتنت، سختی دوری از خانواده ام را کمرنگ می کند. شب فرا رسیده و من در سکوت، مشعول بافتن هستم. میترا خسته بود و زود خوابید.

چند روزی است اخبار ناگواری از جنگ در کردستان از طریق رادیو به گوش می رسد. قرار شد عصر بعد از اتمام کلاس سری به هم خوابگاهیهای کُردمان بزنیم. چرا که هر از گاهی با تلفن خوابگاه از احوال خانواده هایشان باخبر می شدند. اخبار رسیده نگران کننده و حاکی از درگیریهای خونین بود. شب هنگام بعد از صرف شام با میترا مشعول مطالعه دروس شدیم. به ناگاه بلندگوی خوابگاه به صدا در آمد: از تمامی خواهرانی که در امر کمکهای اولیه و پرستاری آموزشی دیده اند تقاضا می شود هر چه سریعتر به بیمارستان دانشگاه مراجعه کنند. سراسیمه با میترا خودمان را به بیمارستان، که در صد متری از خوابگاه بود رساندیم. زخمیها را از فرودگاه تبریز با آمبولانس به بیمارستانهای شهر می بردند و تعداد زیادی را هم به اینجا آورده بودند.

 تمامی اتاقها و حتی راهروهای بیمارستان مملو از زخمی ها بود. آنهایی که نیاز به جراحیهای اورژانسی داشتند را جلو اتاق عمل به نوبت نگهداشته بودند. بقیه را که نیاز به تعویض پانسمان یا تزریق سرم یا کمکهای اولیه داشتند، روی زمین در راهروها قرارداده‌ بودند. آمبولانسها مدام درحال تخلیه بودند. دانشجویان زیادی از خوابگاههای داخل شهر برای کمک سرازیر شده بودند. بیمارستان غلغله بود. رزیدنتها و انترنهای جوان دلسوزانه بر سر زخمیها حاضر شده و دستورات اولیه را میدادند و ما به دنبال انجام دستورات و تهیه وسایل و باند و پانسمان و سرم بودیم. آنقدر سرمان شلوغ بود که یک لحظه فقط فرصت شد تا میترا بمن بگوید که: هر موقع حالت خراب شد خبرم کن تا تو را به خوابگاه برگردانم. اما به او اطمینان دادم که مشکلی ندارم.

روی زمین در راهرو بیمارستان نشسته بودم و مشعول وصل سرمِ یکی از زخمیها بودم، بناگاه متوجه یکی از رزمندگان شدم. چقدر جوان بود. نه او نوجوان بود. به آرامی زیر لب می گفت: چکمه هایم را بدهید بپوشم باید به جبهه برگردم. به طرفش برگشتم. نزدیکتر رفتم. صورت و پیشانیش خیس از عرق بود. دست بر پیشانیش گذاشتم. به شدت تب داشت. نمی دانستم هذیان می گوید یا هوشیار است. آرام پرسیدم:  پسرم چند سال داری؟

سر برگردانده نگاهم کرد، پانزده سال. اهل کجایی؟ با بیحوصلگی: روستای حسن آباد قوچان. مادر و پدرت می دانند جبهه بودی؟ مادرم نه، ولی پدرم آری. گفتم: اما الان وقت برداشت محصول است، چرا پدرت را تنها گذاشتی؟ تو هنوز خیلی جوانی، پشت جبهه بیشتر لازمت داشتند. گفت: تشنه ام است، آب بدهید. با پنبه و سرمی لبانش را مرطوب کردم. به شدت تب داشت.

مجددا آرام به من گفت: چکمه هایم را به من بده، باید به جبهه برگردم. ملافه ای روی او بود. در این لحظه یکی از انترن ها چند بسته پنبه را به سرعت به من رساند و آهسته گفت: خونریزی وی بند نیامده، پانسمان پاهایش را عوض کن و این پنبه ها را محکم در زانوانش گذاشته و ببند. سپس او را در صف جراحی قرار بده.

فشارش را گرفتم، بسیار پایین بود. به سمت پاهایش رفتم و ملافه را کنار زدم. خداوندا، قدرتم بده هر دو پا از قسمت زانو قطع شده بود! پانسمان قبلی غرق در خون بود. باز گفت: چکمه هایم را خودم می پوشم شما دست نزن.

مات و متحیر مانده بودم چه بگویم! گفتم ولی من میخواهم جورابهایت را عوض کنم و باندی ببندم و بعد شما چکمه هایت را بپوش. در حالی که بشدت گریه می کردم از شجاعت وطن پرستی، حجب و حیا و نجابت، که حتی حاضر نبود زحمتی برای من ایجاد کند، حیران بودم. پانسمان را تمام کردم. فشار خونش به شدت افت پیداکرده بود. امید چندانی به زنده ماندنش نبود. چهره فرزندم را در چهره اش میدیدم، که به دنیا آمده، بزرگ شده، در جبهه زخمی شده و الان جلو چشمانم در حال وداع است.

در گوشش نجوا کردم : من مادرت هستم، اگر پیغامی برای پدرت داری بگو. باز تکرار کرد: چکمه هایم، چکمه هایم ... و دیگر هیچ نگفت. سراسیمه دکتر را صدا کردم. وی گفت وقتی ندارد. کاری از دستمان بر نمیاید. زخمیهایِ به مراتب اورژانس تر در نوبت جراحی هستن.

 در حالی که دست بر پیشانیش گذاشته بودم مدام اشک می ریختم برایش لالایی می خواندم: لالایی کن مرغک من دنیا فسانه ست هر ناله دلگیر این گیتار محزون، اشک هزاران مرغکِ بی آشیانه ست. لالایی، لالایی.

آری، فرزندِ وطن، فقط چکمه هایش را بر یورش مجدد به دشمن در آخرین لحظات زندگی از من می خواست. او که طفلی پر پر شده بود، به سان شیرمردی در کف راهرو بیمارستان شهید شد. در حال خود نبودم با هر دو فرزندم با اشک سخن می گفتم یکی در وجودم دیگری در کف زمین جلو چشمانم این یکی می رفت تا دیگری بعداً جایش را بگیرد. میترا که از دور بی تابی مرا در چنین وضعیتی می دید، به سرعت به سمت من آمد. هر دو با هم ملافه را بر روی جسم بی جان شهید کشیدیم و او را به دست مسئولین سپردیم. به دلیل وخامت حال روحی من، مجبور به عزیمت به سمت خوابگاه شدیم.

 چند روزی بعد از اتمام کلاس، عصرها به بیمارستان رفته و هر کاری که لازم بود انجام میدادیم، تا اینکه کم کم مجروحین جا به جا شده و بستری و جراحی آنها کامل گشت. فرزندم امروز دوازدهم آذرماه است. از صبح وسایل سفر را آماده میکنم. تا عصر با قطار به اتفاق راهی کرج شویم و تا به دنیا آمدنت، که زیاد طول نخواهد کشید در نزد خانواده باشیم.

 جنگ در اغلب جبهه ها به شدت ادامه دارد. فرزندان میهن دسته دسته در سنین مختلف راهی جبهه می  شوند. هنوز از سرنوشت جنگ هیچ نمی دانم. قطار در حرکت است، حوادث تلخ و شیرینی را با هم پشت سر گذاشته ایم. با خود می اندیشم آیا بعد از سالها ما روی صلح را خواهیم دید؟

دو هفته ای از شب یلدا، روز تولدت می گذرد. ترا نزد مادر بزرگ و خاله ات میگذارم تا برای شرکت در امتحانات آخر ترم به تبریز برگردم. زمانی که در اسفند ماه برگشتم برای ترم جدید تو را با خود خواهم برد. تا این بار، اولین قدم هایت را در محوطه دانشگاه برداری. هر چند جنگ تمام نشده ولی باید در کنار هم به امید صلح در آغوش علم و تحصیل که آینده ساز است نسیم خوش بهاری را احساس کنیم. سپس در کنار هم به راهرو بیمارستانِ دانشگاه می رویم. درست همان جایی که با سر بازِ وطن گفتگو کرده بودم. برایت خواهم گفت که او با پر پر شدنش چگونه از، منِ مادر، و توِ نوزاد در برابر دشمن محافظت کرد. آخر او فقط پانزده سال داشت. با هم پیمان می بندیم که وقتی تو نیز بزرگ شدی از مادران و نوزادانِِ کشورت در مقابل دشمنان محافظت کنی.

من همیشه به یاد این قهرمان محجوب لالایی را زمزمه خواهم کرد: لالایی کن مرغک من دنیا فسانه ست هر ناله شبگیر این گیتار محزون اشک هزاران مرغک بی آشیانست لالایی کن مرغک من دنیا فسانه ست

هر ناله شبگیر این گیتار محزون اشک هزاران مرغک بی آشیانست

 سلام خانوم مهمید عزیز  هزاران آفرین بر فکر واندیشه و این قلم اول داستان را که خواندم آنقدر غرق شادی. و سرور شدم که میخواستم بنویسم نخوانده لایک و..... ناگزیر شروع به خواندن ادامه داستان کردم دقایقی برای شما وطنم و نوجوانی که شهید شد و مادر بیخبر از همه اتفاقاتی که برای فرزندش افتاده گریستم در ذهنم آشوبی به راه افتاده حسی آکند از شور و حزن دارم وبسیاری از کلمات در ذهنم منجمدند و توان ابراز ندارم به احترام شما وآن شهید عزیز و تمام پاکبازان وطن مهر بر قلم می نهم ودر لاک خود فرو می روم ...... و با خود می گویم ‍:  دراین دنیای آشوب امروز و روزمرگی تام خیالات و اوهام ،انگار گلوله ای نیاز است که مارا به خود آورد که یادمان نرود ،عشق با فداشدنش میارزد ... واین انگیزه است نه مرگ که شهید میسازد میشودخاک جبهه نخورد...موشک نخورد...خمپاره نزد...خاکریز نساخت...

 امااز دل همین خیابانهاو کوچه ها و راهروها ،از کنار پنجره ها و روی پشت بامها از مردمی که آرام برای زندگیشان در دل شهرشان میان خیال امن خودشان درحال عبورنددفاع کرد و جان داد... شاید آن شهید دیده بود که دوعاشق آرام در حال عبورند و باخود گفته بود،نمیگذارم آرام خیالشان خراب شود..‌. -

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۰/۰۱/۰۷
پرویز فضلی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی